▓█♦OnYx♦█▓

سلام...سلام...

امروز میخوام یه داستان قشنگ واستون آپ کنم...نمیدونم...شاید خونده باشینش...ولی خیلی قشنگه...از دست ندید...

و اینک...

...داستان:

مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته  و باغ بسیار زیبایی را بوجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او، گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.

تا اینکه یک روز به سفر رفت. در بازگشت، دراولین فرصت به دیدن باغش رفت. اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد...تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند!!!

رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟؟؟

درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه میکردم و با خودم گفتم که من هرگز نمیتوانم مثل او چنین میوه های زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس ناراحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم...

مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود!!!

 

بدو ادامه مطلب...


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 23 بهمن 1389برچسب:داستان,مرد تاجر و باغ گل,داستان زیبا,داستان کوتاه و پند آموز,چارلی چاپلین,ساعت 1:10 توسط فرزاد| |


Power By: LoxBlog.Com